دلم به رفتن ما و آمدن او قرص است. دلم به گرمای نگاه آدمها قرص است وقتی که بیدریغ می بخشند، بیدریغ مهربانی می کنند و بیواهمه با دشواریها روبهرو میشوند و میدانم درست همین وقتهاست که او هم دلش برای آمدن میتپد و مطمئنم همین وقتها خدا از آفرینش خود، حس خوبی دارد؛ این وقتها صفت احسنالخالقین او تجلی آشکارتری دارد.
دلم قرص است. دلم به فردایی که میآید قرص است؛ به فردایی که آدم بزرگها از لبخند ساده بچههای کوچک به روی همه موجودات تعجب نمیکنند؛ فردایی که آدم بزرگها، راحت دوست شدن کودکانشان را با گربه و مورچه و ناراحتی و گریهشان را برای از دست دادن جوجه و ماهی کوچکشان میفهمند.
دلم قرص است. دلم به فردایی که میآیی قرص است؛ به فردایی که تصویر لبخند مهربان خدا، در دلها تکثیر میشود و همه میفهمند که انتقام خدا رنگ دیگری دارد و از جنس انتقامی که ما میشناسیم نیست. همه درمییابند مجازاتی که خدا وعده داده است، چیزی جز کارهای زشت و سیاهیهایی نیست که بعضی از آدمها، آن را برای دنیای دیگران میخواهند و خدا همه را دراین دنیا و آخرت به خودشان برمیگرداند.
وقتی به فردا فکر میکنم، میبینم چه بار سنگینی به دوش و چه راه سخت و بلندی درپیش داریم. گاهی تلخیها و دشواریهای امروز، گاهی درشتیها و نامهربانیهای امروز هم به آن راه سخت و بلند اضافه میشود و میخواهد دلسردم کند. این جور وقتها، حس میکنم نوعی احساس تنهایی دارد در وجودم رخنه میکند تا مرا از رفتن بازدارد. حس میکنم که نوعی ناامیدی میخواهد وجودم را تسخیر کند؛ اما همین که به آمدنت فکر میکنم؛ وقتی به فردایی که میآیی فکر میکنم؛ وقتی از روزن حضور تو به دنیا نگاه میکنم؛ تحمل این بار سنگین و گذشتن از این راه سخت، شیرین به نظر میرسد.
این روزها فکر میکنم اگر تو نبودی، اگر تو نباشی، اگر نتوانم دلم را به نگاه گرم تو گره بزنم، اگر به امید آمدنت قدم برندارم، اگر صدای تو را گم کنم، اگر خدا تو را برای فردا و فرداهای ما نگه نداشته بود؛ چه میشد؟ نمیدانم بی بودن تو، بی دلگرم شدن به آمدن تو، میتوانم خودم را پیدا کنم؟ میدانم رد نگاه خدا را کجا جستوجو کنم؟
ولی خوشحالم که میتوانم از همه این فکر و خیالهای مبهم بگذرم و تو را همین نزدیکی حس کنم. خوشحالم که میشود حضور مهربان تو را همین دوروبر حس کرد یا به قول سلمان هراتی، تو را پشت غروبهای روستا، همراه مردان کار یا بر بوریای محقر مردم میتوان دید.
وقتی وصف دیدن تو را از زبان سلمان میخوانم، هم لذت میبرم و هم حسرت می خورم. چه خوب تو را میبیند و نشان میدهد: «او همه جا هست/ در اتوبوس کنار مردم مینشیند/ با مردم درددل میکند/ و هرکس که وارد اتوبوس میشود/ از جایش برمیخیزد/ و به او تعارف میکند/ و لبخند فروتنش را به همه می بخشد/ او کار میکند، کار، کار/ و عرق پیشانی اش را/ با منحنی مهربان انگشت نشانه پاک میکند/ ... خدا کند ما را تنها نگذارد/ و گرنه امیدی به گشودن پنجره بعدی نیست/ او یعنی روشنایی، یعنی خوبی/ او خیلی خوب است/ خوب و صمیمی و ساده و مهربان/ من میگویم تو میشنوی/ او خیلی مهربان است/ او مثل آسمان است/ او در بوی گل محمدی پنهان است»
ولی همین حسها به من امید میدهد تا این روزها تلاش کنم که همه نگاهم را به خط نگاه تو بدوزم، همه وجودم را گوش کنم که صدای تو را از دست ندهم، تمام چشم شوم که تو را ببینم، که تو را حس کنم. این روزها با احساس مهربانی و دیدن لبخند فروتن تو سعی میکنم راهم را از بیراهههای پیچ در پیچ باز کنم که شاید به تو برسم، شاید در مسیری که تو پیش میروی راه بروم. این روزها حس میکنم جاماندهام و سادگی و مهربانی آسمانیات به کمک میآید و توانی به من میدهد که فکر کنم باید خودم را برای فردایی که میآیی بیشتر آماده کنم؛ باید توشه جدیتری بردارم و جدیتر پا به راه بگذارم...